بغضش را فرو خورد. چشم هایش با بیقراری این سو و آن سو را میکاوید گویی به دنبال ذره ای امید و آرامش میگشت.
کسی آن طرف آیینه دهنکجی میکرد. به او خیره شد و با صدای گرفته و دورگه ای که بهنظر میرسید بعد از سال ها سکوت از حنجره اش خارج میشود گفت "تو یه دختربچهی احمق بیشتر نیستی" و بلافاصله زد زیر خنده، خندهی دردناک و هولانگیزی که در فضای اتاق میپیچید.
برچسب : نویسنده : aragol1 بازدید : 166